Just Just Just Ss501


Just Just Just Ss501

هرچی راجع به دابل اس


I can't believe Ep.5

I CAN’T BELIEVE (EP 5)

وقتی رسیدیم خودش زودتر پیاده شد و رفت تو.منم دنبالش رفتم.همه تو سالن نشسته بودن که من و هیونگ وارد شدیم.

کیو با عجله دوید سمت هیونگ.

-: هی  پسر چرا چشات پف کرده؟

ولی هیونگ فقط یه نگاهی بهش کرد و رفت  تو  اتاقش.کیو هم دنبالش رفت.

یونگ: اون چش بود؟ گریه کرده بود؟

هیون: شین اِ تو چرا قیافت این شکلیه؟چیزی شده؟ خوو به مام بگین دیگ

اصن جوابشونو ندادم.با عجله دویدم و رفتم تو حیاط یه گوشه کنار باغچه نشستم و تا میتونستم گریه کردم.

من ک دوسش داشتم پس چرا  اون طوری باهاش برخورد کردم؟ ولی مگه من جونگمینو دوست ندارم؟پس چی شد؟اینا یعنی چی؟من نمیتونم دونفرو دوست داشته باشم.اینطوری نمیشه.وای خدایا چی کار کنم؟چی کار میتونم بکنم؟مامان ای کاش الان اینجا بودی و بغلم میکردی.الان خیلی به آغوشت نیاز دارم که بتونم خودمو خالی کنم و تا میتونم گریه کنم.

-: شین اِ

با شنیدن اسمم هول خوردم و سرمو آوردم بالا.جونگمین روبروم وایساده بود

)) جونگمین ((

وقتی دیدم هیونگ اونطوری رفت تو اتاقش و شین اِ هم رفت تو حیاط فهمیدم حتما ی چیزی شده {خودت تنهایی اینو فهمیدی؟؟!!}.واسه همین رفتم دنبالش.دیدم ی گوشه نشسته و داره گریه میکنه.رفتم سمتش و صداش زدم: شین اِ

سرشو آورد بالا و نگام کرد.وای خدای من اون واقعا خوشگل بود.حتی وقتی گریه میکرد.

)) دوباره همون شین اِ ((

-: چیه؟ {اینو با لحن خشن گفتا}

-: خیلی بدی.من اومدم اینجا باهات حرف بزنم اونوقت تو فقط میگی چیه؟

-: میشه تنهام بذاری؟ میخام تو حال خودم باشم

-: نخیر نمیشه

-: جونگمین خواهش میکنم.ولم کن توروخدا

اومد کنارم نشست و گفت: نمیخای بگی چی شده؟شما دوتا چتون شده؟ این از تو اینم از اون.یعنی چی این کارا؟

-: چیزی مهمی نیس.من میرم بخابم

پاشدم و راه افتادم.ک یهو از پشت دستمو گرفت و تو ی حرکت منو چرخوند و بغلم کرد.میخاستم برم کنار ک گفت: شین اِ فقط 5 دیقه خواهش میکنم

منم هیچی نگفتم.اونم دستشو تو موهام فرو کرد و سرمو بوسید.بعد از چن دیقه از خودش جدام کرد.

-: شین اِ...من...من...من خیلی دوسِت دارم

با این حرفش خشکم زد.فقط به چشماش خیره شده بودم.داشت سرشو جلو میاورد ک خودمو کشیدم عقب

-: متاسفم جونگمین

و با عجله رفتم تو.

)) هیونگ ((

تو اتاقم ک رفتم رفتم پشت پنجره.شین اِ نشسته بود و داشت گریه میکرد.چرا اون اینطوری کرد؟من که بهش گفتم ک دوسش دارم ولی اون...پس چرا الان داره گریه میکنه؟...شین اِ اگه دوسم نداری پس چرا داری گریه میکنی؟ اشکالی نداره اگ قبولم نکنی.اشکالی نداره اگ دوسم نداشته باشی.اشکالی نداره.فقط توروخدا گریه نکن.من تحمل اشکاتو ندارم.خواهش میکنم شین اِ اینطوری گریه نکن... {آخی عزیز دلم الهی بمیرم برات...}

یهو دیدم جونگمین اومد و ی ذره با هم حرف زدن.بعد هم شین اِ خواست بره ک جونگمین بغلش کرد و موهاشو بوسید.تو اون لحظه انگار قلبمو آتیش زدن.نمیتونستم اونارو اونطوری ببینم.دلم میخواست برم تا میتونم جونگمینو بزنم.حتما اونا همدیگرو دوست دارن.چون اگ شین اِ دوسش نداشت مثه من باهاش برخورد میکرد.دیگه نتونستم نگاشون کنم.برگشتم و خودمو انداختم رو تختم و خرسمو بغل کردم.هه منو باش.امروز با چ ذوقی اومدم بهش گفتم با هم بریم بیرون.مثلا میخواستم خوشحالش کنم.بدتر ناراحتشم کردم.

-: شین اِ نگران نباش.تو فقط ب کسی ک دوسش داری فکر کن.من میکشم کنار... {نجمهههههه ی چیزی بگو الان گریه م میگیره...اههه اههه اههه}

..........

)) شین اِ ((

چن ماهی به همین منوال گذشت.{به همین منوال!!}.جونگمین همش داشت سر به سرم میذاشت و همش سعی میکرد منو بخندونه.همش ترتیب میداد ک همه با هم بریم بیرون.ولی تو این مدت هیونگ حتی ی کلمه هم با هیشکی حرف نمیزد.هیچوقتم باهامون بیرون نمیومد.

ی روز بعد از تمرین بچه ها رفتن دوش بگیرن.منم نشسته بودم و با گوشیم ور میرفتم.حوصله م بدجوری سر رفته بود.ک یهو واسم اسمس اومد.نگاه ک کردم دیدم از طرفه هیونگه.اول نمیخاستم باز کنم ولی حس کنجکاویم نذاشت.بازش کردم: دوسش داری نه؟ اگ جواب ندی میفهمم ک واقعا دوسش داری و منم میشم مثه گذشته و دیگه بهتون کاری ندارم

نمیدونستم واقعا چی کار کنم.جواب دادم: نمیدونم چی بگم

دوباره اسمس اومد: میخوام ببرمت ی جایی.بیا تو پارکینگ

نمیخاستم برم و لی پاهام ب حرفم گوش نمیدادن.بلخره مجبور شدم برم.لباسمو عوض کردم و رفتم تو پارکینگ.به ماشینش تکیه داده بود و سرش پایین بود.با دیدن این قیافش دوباره ی حسی بهم دست داد.دیگه مطمئن شدم ک دوسش دارم.ولی جونگمینم منو خیلی دوست داره.واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.ولی من...من هیونگو میخوام

رفتم سمتش و صداش زدم: هیونگ

روشو برگردوند طرفم

-: بلخره اومدی.فک نمیکردم بیای

-: کجا میخای بری؟

-: بریم میفهمی

سوار شدیم و راه افتاد.یکی دو ساعتی تو راه بودیم تا بلخره رسیدیم.کنار دریا...

-: نمیخای پیاده شی؟

اونقد محو دریا شده بودم ک یا دم رفته بود ک هنوز تو ماشینم.درو باز کردم و پیاده شدم

-: قشنگه نه؟

-: عالیه فوق العادس! چرا ب بقیه نگفتی بیان؟

-: گفتم.تو راهن.ی نیم ساعت دیگ میرسن.ب کیونا هم گفتم بیاد

-: وای هیونگ خیلی باحالی!واقعا ممنون

-: خواهش میکنم...بیا میخام ی چیزی نشونت بدم

ب زور دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند.رفتیم کنار ساحل و منو نشوند رو ی صخره ی کوچیک.خودشم رفت اونورتر و ی چوب بلند پیدا کرد.

-: مسخره میخاستی این چوبو نشونم بدی؟

-: نخیرم ایش.تو فقط نگاه کن

چوبو تو هوا با ی حالت مسخره ای چرخوند و گذاشتش رو شن ها و باهاش شروع کرد ب کشیدن ی چیزی.همینطور چوبو رو زمین میکشید و حرف میزد و میخندید.ولی من فقط داشتم ب دستاش نگاه میکردم.اشک تو چشام جمع شده بود...

خدایا چرا کمکم نمیکنی؟ چرا نمیذاری فراموشش کنم؟ خودت میدونی من خیلی سعی کردم.هیچوقت اون شب رو یادم نمیره.فردا صبحش من همه چیو فراموش کرده بودم.

{ی مسابقه: هرکی بگه منظورم از اون شب کدوم شب بود جایزه داره.نظراتونو خصوصی بدین.تو داستان هم دنبال جوابش نگردین چون نیس.باید از ذهن خلاق خودتون استفاده کنین!جایزه داره ها!}

ولی هر چیو فراموش کنم این یکیو نمیتونم فراموش کنم.من برگشتم.مث قبلنا شدم.شین اِ... {جواب مسابقه ب این کلمه ی شین اِ ربط داره.یعنی ب طرز گفتنش!}

نفس عمیقی کشیدم.هیونگ خیلی دوسِت دارم...ولی جونگمین چی...

-: خب تموم شد.خوشت میاد؟

سرمو آوردم بالا و ب صورتش خیره شدم.چقد ذوق کرده...قطره های اشکم آروم دونه دونه رو صورتم چکید.

-: شین اِ...داری گریه میکنی؟

اومد پیشم و سرشو جلو آورد و ب چشمام زل شد.

-: دیگ جلوی من گریه نکن باشه؟اشکاتو پاک کن خرس گنده

هیچی نمیتونستم بگم.گلوم خشک شده بود.بهش نگاه کردم و خیلی آروم گفتم: هیونگ...

-: چیزی شده؟داری نگرانم میکنی

یهو پاشدم و محکم کمرشو گرفتم و صورتمو بین بازوش فرو کردم.

-: شین اِ...حالت خوبه؟

ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم

-: من...من واقعا...متاسفم

خواستم برم ک دستمو گرفت و منو ب سمت خودش برگردوند و با چشمای غمگینش نگام کرد و گفت: من میخوام ی اعترافی بکنم...من...من...نمیتونم فراموشت کنم...خیلی دوسِت دارم...هرکاری هم میکنم ک ب دستت بیارم

-: هیونگ...

-: شین اِ خواهش میکنم...بذار باهات باشم

میخاستم راستشو بگم.میخاستم بگم ک نمیشه.میخاستم بگم ک ما نمیتونیم اینطوری همدیگرو دوست داشته باشیم و لی نمیشد.اونوقت اون ضربه ی خیلی بدی میخورد. {هرکی بگه این حقیقت چیه ک شین اِ نمیتونه بگه چیه بازم ی جایزه داره!}.

-: هیونگ...

-: قلبمو قبول میکنی؟

-: ولی جونگمین چی؟

-: نمیدونم...واقعا نمیدونم

-: نمیخام بینتون شکرآب بشه {شکرآب!}

-:بلخره تو باید یکیمونو انتخاب کنی

-: هیونگ من نمیتونم.نمیتونم با تو...منو ببخش

-: یعنی ردم میکنی؟

-: متاسفم

-: پس میشه برای آخرین بار بغلت کنم؟

ب زور لبخند زدم.اونم سفت بغلم کرد و دستشو گذاشت پشت کمرمو منو ب خودش فشار داد.بعدم آروم سرمو با دستاش گرفت و صورتشو نزدیک کرد.میخاستم برم کنار.اون نباید منو ببوسه.نباید این کارو بکنه

-: قول میدم بعد از این بوسه بشم هیونگ قدیم.حتی مراسم دوستیت با جونگمین هم راه میندازم.فقط بذاری بار دیگ ببوسمت...

چیزی نگفتم.یعنی نمیتونستم بگم.اونم آروم لباشو رو لبای سردم گذاشت و انگشتاشو تو موهام فرو کرد.{من از این جمله خیلی خوشم میاد واس همین همش میگم!}{راستی بوسه ش فرانسویه ها!}.نمیخاستم این کارو بکنم ولی انگار ی نیرویی منو ب هیونگ نزدیکتر میکرد.منم دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش...

-: هی شما دوتا دارین چی کار میکنین؟

خب دیگه حالا همتون بپرین ادامه


نظرات شما عزیزان:

mozhgan
ساعت10:11---7 ارديبهشت 1391
اه! هانی جون! همسر هیونگ! عشق هیونگ! تموم زندگیش! عزیزش!و....

چرا داستانتو نمیذاری؟ رو مخیا! خسته شدم! هر روز سر میزنم نمیای چرا؟ رفته بودی مشهد برگشتی همه چیو فراموش کردی؟
پاسخ:جانم؟چیه عزیزم؟ باشه باشه الان میذارم! ای بابا حالا چرا عصبانی میشی؟ کیو داداشی چرا انقده عصبانیه؟!


آهو
ساعت2:15---6 ارديبهشت 1391
سلام بر همسر هیونگ جون میبینم که لو رفتی ریبا چقدر بهت گفتم از این کارا در ملا عام نکن گوش نکردی راستی میشه یه خلاصه از افراد و نقشاشون بنویسی نن یکم قاطی کردم
پاسخ:هه هه سلام! اهم! خب حالا! تقصیر من نبود که! ای بابا! چشم!


kim kyuna
ساعت19:45---5 ارديبهشت 1391
خوبه دوست شیم پاسخ:و بازم من هیچی نمیگم!

mozhgan
ساعت11:34---1 ارديبهشت 1391
خب دیگه من مثه کیو زود غیرتی میشم! تقصیر خودم نیس دیگه! اولین هوویی هستی که اینقد باهات سازگاری دارم! هه! خوبه دوستای خوبی میشیم.
پاسخ:نجمه جواب بده!


kim kyuna
ساعت10:47---1 ارديبهشت 1391
مژگان جان زرشکپاسخ:يعني الان من بايد جواب بدم؟ خودتون جواب همو بدين ديگه!

mozhgan
ساعت19:39---30 فروردين 1391
سلام هانی جونم! من الان یه پیامو سه بار مینویسم ولی ثبت نمیشه! اگه ایندفعه نشه دیگه بیخیال میشم!...داستانت خیلی قشنگه! تو نظر خصوصی جوابتو دادم! راستی کیم کیونا خانم! خیلی واضح بهت میگم پاتو از زندگی منو عشقم بکش کنار افتاد؟

kim kyuna
ساعت15:18---30 فروردين 1391
خاک به گورم لو رفتین؟پاسخ:نه بابا لو نرفتیم ک! طرف خودیه! خودتی! باور کن خودت بودی! حالا وایسا قسمت بعد میفهمی!

kim kyuna
ساعت15:12---30 فروردين 1391
جیــــــــــــــــــــــــــــ ـــــغ اول برم بخونمپاسخ:جیــــــــــــــــــــــــــغ! بدوووووووووووووووووووووووو!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: Hani_Hyungi_Admin | تاريخ: چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |